گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

انتظار، منطقی نیست!

من هیچ وقت طعم انتظار را نچشیدم. اصلا نمیفهممش. نمیدانم شاید برای آن است که خیلی کم حوصله ام. البته که هستم. ولی سوال جدی من در این خصوص به صراحت آن است که بالاخره آدمیزاد هر فقدانی را فراموش میکند و به تبع آن حس ناراحتی اش فروکش. حالا مثلا شاید در موارد خاص، مادری 30 سال انتظار پسر مفقود الاثرش را میکشد و در این مدت انگار که ذره ای از آن حرارت و شوقش کم نمیشود. اما خب قلب مادر را که همه ندارند. در مورد خودم صحبت میکنم و میدانم قلبم اساسا زیاد به یاد کسی نمیتپد. اگر کسی باشد که نمیدانم می آید یا نه، یا اصلا تاثیرش را در زندگی ام حس نمیکنم، ابدا حس جاودانه ای نسبت به او ندارم. یعنی اصلا نمیتوانم داشته باشم. حال با این اوصافی که گفتم، میخواهی بگویی شیعیان، برایشان این حس، جاودانه است؟ و خصلت های منتظران واقعی را بنویسی که چه و چه اند؟ پس من هم باید بگویم یا با وجود این همه المان های شیعی در زندگی ام، شیعه نیستم و یا اساسا این مقوله (شامل احساس و منطق و قلب و هر مورد نیاز دیگری) چیزی نیست که در این وادی ها دربیاید. و چیزی که در دست ما نباشد، منطقش هم در قالب ذهن ما نمیرود.

خودشیفتگی، زباله است!

اپیزود اول:

فرض کن که جلوی در خونه ت یه پاتیل زباله ریخته شده. خب احتمالا قرار رو بر این میذاری که اونها رو جمع کنی. لکن تا قبل از اون، از اینکه گذرت اون ورا بیفته خودداری میکنی. حتی با وجود اینکه اونجا خونه ته. باور پذیره. حالا آدمی که اینقد از زباله دوری میکنه، خودش تبعا نمیتونه زباله دان باشه، نه؟ ولی خب میبینیم که درون هر کدوم از ما کلی زباله درست شده و اصلا انگار نه انگار. یکی از این زباله ها، خودشیفتگیه!

اپیزود دوم و نتیجه:

رفتارم مردونه اس. یعنی شاید یه خورده غلیظ مردونه س. اصلا به جزییات توجه ندارم، از سر غرور و خودبرتربینی با هر کسی همکلام نمیشم و اصلا با کسی که محترم نیست معاشرت نمیکنم. البته همه اینها خوبه به نظرم و نیازی نمیبینم بخوام اصلاحشون کنم. لکن ممکنه در یه جایی که فردی محترم هست اما فقط یه خورده نیاز به راهنمایی داره، از سر غرور، خودمو از حریمش حفظ کنم. این جا دیگه نمیشه بگیم غرور مفیده. این بیشتر شبیه به یه خودشیفتگیه مزخرفه که در وجود من ایجاد شده. همون زباله است که دم در خونه م جمع شده. اول باید که جمعش کنم. ثانیا ازش دوری. شاید راه حل هر دوش این باشه از مواضعم کوتاه بیام و جلوی فردی که این فرصت رو بهم داده، تواضع کنم. شاید مثال خوبی نباشه ولی تواضع مثل آبجو میمونه. بعد از مصرفش، سبک میشی. سبکی دلپذیری داره. آروم و بی صدا. انگار همون دم در خونه که کثیف شده بود رو تمیز کرده، یه آب و جارو هم کرده. الان هم دم دمای صبحه و هوا اردیبهشتی!

حدیث بی خبران است: تو با زمانه بساز!

تاکنون به این فکر کرده اید که چرا واقعا به زندگی کردن عادت کرده ایم؟ البته شاید درستش این باشد که به آن وابسته ایم. هرچند این دو، یعنی عادت و وابستگی، اگر دو مفهوم جدا باشند، ولی ظهورشان شبیه به هم است. و خب به این معناست که چندان نمیتوان آن دو را با قطعیت از هم تمیز داد. مهم نیست. اما آن چه که مهم است، آن است که با وجود آنکه روزگار به ما سخت میگیرد، ما نمیتوانیم به آن سخت بگیریم. البته مثلا آنهایی که توی کتابفروشی، کتابهای موفقیت و استیوجابز و غیره را جستجو میکنند، درگیر همین هستند. که انگاری میخواهند با روزگار دوئل کنند. اما مگر میشود؟ از من که بپرسی، میگویم استیوجابز همانی بود که با روزگار تبانی کرد. بماند. اما هرچه که فکر میکنم بیشتر به این میرسم که ستیز با روزگار از این مقوله ها خارج است. سلطه روزگار بر ما از آن روست که درگیر آن هستیم. یا بهتر بگویم وابسته ایم. وابستگی دست ما را بند میکند. آن هم در بند روزگاری که میخواستیم با آن بستیزیم. ستیز با روزگار از جهت وابستگی، عین ساختن با آن است. بهترین راهش آن است که وابستگی را از خودمان بزداییم. میگوید: راهش آن است که دلی در گرو زلف معشوقه ای بگذاری. اما چه فایده؟ وابستگی، وابستگی است. درگیری با یک داستان عشقی هم انگاری که دست آدم را توی حنا بگذارد. از چاله درآمدیم و در چاه افتادیم. میخواستیم با روزگار ستیز کنیم، با خودمان روبرو شدیم. نه آن نیست. هرچند که میپذیرم، دلبستگی مرتبه ی بالاتری از وابستگی است، اما آن هم چندان چنگی به دل نمیزند. همان بهتر اصلا خیال ستیز با روزگار به سرمان نزند. همان بهتر که استیو جابز شویم. همان بهتر که خیلی طبیعی رفتار کنیم. عاشق شویم و بعد دلمان را بزند. درس بخوانیم و بعد دلمان را بزند. روزها کار کنیم و به موفقیت ها برسیم و شب ها در آغوش معشوقه ای بیاساییم. بگذار ستیز با روزگار سهم آنهایی باشند که در بند این و آن نیستند. اصلا انگار که کله شان بوی قورمه سبزی بدهد. به من مربوط نیست. خودشان میدانند و خودشان.

دفاع از هر خری، با هر خزعبلی!!!

نشسته ام و میخواهم دیتای تورم و نقدینگی را از سایت بانک جهانی استخراج کنم. کار سختی نیست. صرفا یک جستجوی ساده است. اما حال و حوصله اش را ندارم. راستش انتخابات بی تاثیر نیست. بی کاری این روزها و درگیری های روحی من با افراد که هرچند برایم اهمیتی ندارند، باز هم موجب اصطکاک شده اند.
ماه ها قبل تصمیم گرفته بودم بی خیال انتخابات شوم. نه درگیر بشوم و نه اصلا رای بدهم. اما انگار نمیشود. بالاخره چند نفری دور و بر ادم پیدا میشود که حرف سیاسی بزند. و خب منم باید با حوصله جواب بدهم که مثلا ممکن است رکود دولت روحانی به تورم دولت قبلش مربوط باشد. یا هزار فکت اقتصادی که انگار برای ملت ابدا میک سنس نمیکند. میدانید بعدش چه میشود؟ همه میخواهند آنچه را در ذهنشان هست، تو با تیوری اقتصاد توضیح دهی و این عذاب الیمی است. هرچند بلدم از هر خری با هر خزعبلی دفاع کنم،‌ ولی آخه به چه قیمت؟

۲ نیمه شب

ساعت ۲ نیمه شبه و من از خواب بیدار شدم.

واسم سواله چرا اینقد به من فکر میکنی؟ چرا اصلا این موقع بیداری؟

بی خیال شو سر جدت!

اپیدمی نگرانی

اگر بخواهم تمام حس و حال این روزهایم را جایی بنویسم، با همه جنبه هایی که برای فردی مثل من متصور است، تنها مینویسم "نگرانم". نگران همه چی و همه کس. از خانواده ام گرفته تا رفقا و حتی مردم ناشناس کوچه و بازار. برای همه شان دعا میکنم. با همه وجودم. شاید پنهانی هم برایشان یک کارهایی کردم. اما حجم بالای نگرانی این روزها، نمیگذارد شبها بخوابم و روزها هم تمرکزم را گرفته. مهم نیست. گفت: مرد را دردی اگر باشد خوش است. از اینکه دلم در تب و تاب زندگی دیگران گیر میکند، ناراحت نیستم ابدا. اما دیدن گرفتاری دیگران هم واقعا نگران و ناراحتم میکند.

شهریور پارسال بود، که یک مورد به نگرانی هایم اضافه شد. واقعا این میزان از نگرانی را تصور نمیکردم. اما حالا احساس میکنم که این نگرانی فراتر از یک احساس صرف است. بالاخص که خودم را هم در ایجاد آن دخیل میدانم. فردی است که بارها تا افق های ناامیدی رفته و به عنایتی دوباره بازگشته. مساله این است که کسی هم در اطرافش این را نمیداند. یا بهتر بگویم، نمیخواهد بداند. اما خب من که میدانم و خب تمام تلاشم را هم کرده ام. اما کافی نیست. دیگر ناامیدی در خودم هم رخنه کرده. از اینکه نه میتوانم درستش کنم و نه میتوانم ناآرامی او را ببینم. مانده ام تنها و بی کس در برزخ ناامیدی و امیدواری. ناامیدی از خودم، و امیدواری به آسمان و بارانی که ببارد بر این صحرای تف دیده ی نگرانی ها.


#یا_من_یعطی_من_لم_یسأله_و_من_لم_یعرف