گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

انسان ناراضی، خوک راضی!

"انسان ناراضی، بهتر از خوک راضی است." این را سید ممدخاتمی سالها پیش به نقل از سقراط گفته بود. معنایش که معلوم است. حتی میتوان روشنفکری توام با رندی گوینده را در پشت این جمله حس کرد. حکومت و ریاست سیدممد به هر دلیل نتوانسته بر نارضایتی های آحاد جامعه ضماد ببندد و این ناتوانی را تئوریزه میکند. حال اصلا بحث من سیاسی نیست. ورود به این مقولات هم بیشتر برای آمادگی ذهنی خودم بود. شاید وقتی که با لباس راحتی در خلوت نشسته ایم بهتر بتوان در این مورد فکر کرد. به دور از هرگونه تعارفات مرسوم و معروف، از خودمان بپرسیم: واقعا انسان ناراضی چه مزیتی بر هستی دارد؟ اصلا دارد؟ مثلا اگر به کسی حسادت میکند، و ناراضی است، مزیت و برتری پیدا میکند؟ حال بعید میدانم خوکها اصلا بدانند معنای حسادت چیست. هرچند بدیهی به نظر می آید، من نمیخواهم بدیهی انگارمش. فرضیه این است که حسادت نه تنها مزیت نیست، بلکه آدمی را از شان خود دور میکند. در کنار این، موجب نارضایتی هم میشود. خب حالا اگر که لازم میدانید، میتوانید در موردش فکر کنید و ادله ای در نفی یا اثبات آن ارائه کنید. به دیگران مربوط نیست. اصلا فرض کنید کسی در این دنیا هست که از این راه نان میخورد. شما میخواهید با این فلسفه بافی، او را از نان خوردن بیندازید؟ این که قطعا بی شرمی است.

حالا سوال دوم را مطرح میکنم: نظرتان در مورد عشق و غیرت چیست؟ هرچند به طور مطلق نمیتوان تفاوتی میان غیرت و حسادت قائل شد، اما فرض کنید که این دو از هم جدا هستند. میتوانید هم قبول نکنید. به خودتان مربوط است. انسانی عاشق شده و حال گرفتار نارضایتی است. میخواهید بگویید که عشق با مثلا حسادت فرق میکند و یا اصلا عشق هزاران شئون دارد که هرکدام را میتوان از هم تمیز داد. باشد؛ حرفتان را برای خودتان نگه دارید. اما به من که باشد، ترجیح میدهم، این کار را نکنم. روحیه بی طرفی برایم اولویت بالاتری دارد. هر دوی اینها، یعنی عشق و حسادت، میتوانند معلولی به نام نارضایتی داشته باشند. اگر هم درگیر یکی از آنها شوم، درمانش میکنم. برای آنکه عشق را نابود کنی، باید در آن به تکثر برسی. یعنی چندین عشق داشته باشی. آنقدری که عشق اول و دوم و سوم چندان تفاوتی برایت نکند. و برای نابودی حسادت، اول باید عاشق شوی و بقیه مسیر هم که مانند قبل است. تمام. یا بهتر بگویم خلاص. نارضایتی را که از خودت دور کردی، آنوقت میتوانی بشینی و فلسفه بافی کنی که سقراط حرف درستی را در موقعیت نادرستی زده. ورژن جدیدش میشود: انسان راضی، بهتر از انسان ناراضی است. خوک را هم بگذار برای خودش بچرد. به بدبختی های من و تو ربطی ندارد.

من هم ترامپ هستم!

واقعا برایم مهم نیست که ایرانی ها برای رفتن به امریکا با یک مانع جدی –به نام ترامپ- روبرو شده اند و در واقع انگار شما مهمان جایی باشی که میزبانی نداری. منطقی نیست. اصلا معنی ندارد. اما بالاخره این دنیا پر شده است از هزاران بی معنی. خودتان احتمالا با هزارانِ خودتان آشنا هستید. وضعیتی است که پیش آمده. در این وضعیت دلم نمیسوزد. اصلا چه کسی اهمیت میدهد؟ مثلا در همین مملکت خودمان. با مهاجرین چگونه رفتار میکنیم. در این مملکت "افغانی" فحش است. سهمش کارگر ساختمانی یا هر شغل دست پایینی است. اگر پدر یا مادرش افغان باشد، شناسنامه ندارد. تا همین چند وقت پیش، مدرسه برایش تعریف نشده بود. توی صف نانوایی و اتوبوس و مترو، شهروند درجه دو محسوب میشود. و هزاران ظلمی که در حق انسانها روا داشته ایم. ای بسا اگر جسارت هیتلر را داشتیم، و یا حتی قدرت ترامپ را، با آنها خیلی بیشتر از اینها رفتار میکردیم. پس خب بدیهی است برای انسانی شبیه به وضعیت آنها (ایرانی های ساکن امریکا) حس نوع دوستی نداشته باشم. اصلا برایم مهم نیست. برایم مهم نیست که چقدر تلاش کرده ای تا اپلای کنی. برایم مهم نیست رویاها و بلند پروازی هایت. برایم مهم نیست بعد از کلی جان کندن، به نقطه رویای آمریکایی رسیده ای و حالا باید همه را رها کنی و برگردی. برگردی و از صفر شروع کنی. حتی برایم مهم نیست تمام خاطرات رمانتیک تو و همسر و خانواده آمریکایی ات. اما برایم مهم است زمانی که داری در مورد خودت و منافع خودت صحبت میکنی، تصور نکنی ترامپ از تو بی منطق تر و خشن تر است. برایم مهم است حالا که به شومی عاقبت این تف سربالا مبتلا شده ای، کس دیگری را متهم نکنی. هرچند انتخاب خودت است. میتوانی باز هم با افغان ها رفتار سابقت را داشته باشی، در کنارش هم از سیاست خارجی ترامپ انتقاد کنی و به نژادپرستی اش ایراد بگیری.

پ.ن. قرابت افغانی ها به ما از حیث زبانی و فرهنگی و مذهبی، بسیار بیشتر است از قرابت ما به امریکایی ها. این را هم حتما در تئوری های فوق نژادپرستی تان لحاظ کنید.

انقلاب، رانت را برنمیدارد، رانت‌خوار را عوض میکند

این روزها، همان روزهای انقلاب است. روزهای پر التهابی که انگار هرگز تمام نمیشوند. نمیخواهم به اطناب کشیده شود. همان بهتر یک راست برویم سر اصل مطلب. به ما گفته اند: شاه آدم بدی بود. عرق میخورد، عیاش بود، هیچ اجازه ای از خودش نداشت. بیا فرض کنیم همه اینها درست. اصلا که اهمیت میدهد؟ میدانی برای من چه اهمیت دارد؟ اینکه هنوز که هنوز است دانشگاه شریف از تجهیزات زمان شاه ملعون بهره میبرد. میدانی برای من چه اهمیت دارد؟ اینکه دانشجوی شریف خودکشی میکند. سر از اعتیاد و کارتن خوابی درمی آورد. در نهایت به حکم عقل، بهترین راه برایش فرار از مملکت است. تا کمی زندگی کند. کمی روی آرامش ببیند. تا در نظم مملکت شیطان، خودش را پیدا کند. ولی خب در عین حال، محرم که میشود، دانشگاه سیاه پوش میشود. صدای اذان هر روز بلند است. بساط اعتکاف و مناجات نیمه شب برپاست. لطفا بنده را قضاوت نکنید. بنده هم مثل خیلی های دیگر، سر همین سفره های محرم و اعتکاف و مناجات، قد کشیده ایم و اساسا با این مقولات نه تنها منافاتی نداریم، بل که موافق سرسختش هم هستیم. مساله این است، بعید میدانم زمان شاه ملعون هم چنین مقولاتی به کل قدغن بوده باشند. هرچند شیخ مسجد میفرمود، قدیم آخوند به این دانشگاه راه نداشت. خب نداشته باشد، مثلا الان چه گلی به سر دانشگاه و دانشجو میزند؟ نهایتش میخواهد چند سوال از غسل جنابت و امثالهم را جواب دهد. که این هم خرجش یک کانال تلگرامی است. بحمدالله آخوندها که این روزها از هر کدام از مشربه های تلگرام و توییتر و غیره، لبی تر کرده اند. به برکت انقلاب اسلامی هم 20 واحد عمومی در حلقمان فرو کرده اند و بعدش هم میشوند مدرس حوزه و دانشگاه. حالا اگر سر این کلاسها، حرف حساب میزدند، "باز راه به جایی داشت." اما بعید میدانم بگویند که تمام دعوای شاه و انقلاب و خمینی و غیره، سر منابع مالی است. بعد از گذشت 38 سال، رییس بانک مرکزی به طور مداوم راهی قم میشود و با علما بیعت میکند. خب همه هم میدانیم که علما اساسا بانکداری بلد نیستند، ته تهش هم از صدقه سر همان 20 واحد عمومی فهمیده ایم که بانکداری در مملکت امام زمانی ما، بسیار پلیدتر و ربوی تر است از بانکداری مملکت شیطان. ولی خب، میبینیم علما و رییس بانک نشسته اند، نقل گل و بلبل تعریف میکنند. آخر سر هم "اقتصاد مفاومتی" درست میکنند که انگاری جادوی انقلاب باشد. "اقتصاد مقاومتی" ایده قشنگی است، اما این هم همان حکایت انقلاب است. هر دوشان نیت های پاکی دارند. اما به قول رایج در مملکت ژوزه ساراماگو، راه جهنم با نیت های پاک هموار میشود. هم انقلاب و هم اقتصاد مقاومتی، رانندگان ناشی دارند.حرکت میکنند، اما نه آن حرکتی که انتظارش را داشتیم و داریم. حتما شنیده اید که میگویند انقلاب نباید دست نااهلان بیفتد. باید پرسید این نااهلان همانهایی نیستند که یقه دیپلمات میبندند و در عین حال کار خودشان را بلد نیستند؟ آقاجان به والله نمیخواهیم سیاه نمایی کنیم و امیدتان را کور، اما همه آن ممالک شیطانی هم به این عمل میکنند که قانون و شفافیت لازمه حیات اجتماعی است. این دو مقوله در انقلاب ما نیست. در شیوه حکومتداری ما هم نیست. مثلا آقایان قم اگر وجوهات جمع میکنند و اسمش را هم پول امام زمان میگذارند، چرا به ملت این مملکت امام زمان، در مورد دخل و خرجشان گزارش نمیدهند. یا آن شیخی که بساط مذاکرات و برجام را علم کرده، چرا شفاف سازی نمیکند؟ چرا هر روز یک سند جدید رو میشود و با تاسف تمام گاها ناقض قبلی هاست؟ حرف من از اساس سیاسی نیست، حرف از حاکمیت علم است. بعد از انقلاب، بنا به فتوای علم، ذات "رانت" عوض نشده، بلکه رانت خوار تغییر کرده. کاری هم به انقلاب و حرفهای سیاسی این روزها ندارم. اصلا باشد برای خودم. راستش نه دیگر آنقدر جوانم که حوصله داشته باشم با کسی بحث کنم و نه آنقدر پیر که توقع داشته باشم همه مثل من فکر کنند.

دوستت دارم ای امید محال

پدر بیامرز، صدامو میشنوی؟ دارم با تو صحبت میکنم. عین بچه ها رفتار میکنی. من که مامانت نیستم. دستتو ول کنم ولی تو دلم بخوام که برگردی. من اگه برم، دیگه به گرد پامم نمیرسی. فروغ میگه که همه زنها این طورین. دیوونن. نمیفهمن اگه بذارن بره، باس بشینن غصه بخورن تا پیشونیشون چروک بیفته. یعنی همقد تمام روزگار دلبری‌ت. اصلا بذار بشه، چه اهمیتی داره؟ اونوقت میخوای به کی بگی؟ واسه کی ناز کنی؟ حالا یکی مث من هست که وقتی ژولیده پولیده میاد، سیگارشو میکشه، مسواک میزنه، یه چایی میخوره، میشینه تا زلفتو باز کنی، صبر میکنه تا نگاش کنی حتی ازت میخواد که دلبرانه بنگری... خب حالا اینا که خیاله. فعلا تویی و آینده مزخرف و مبهمت. همین ابهام، ضعیفت میکنه. تو نمیتونی باهاش کنار بیای. غرورتو میگم. اون خیلی قوی تر از اونیه که بخوای باهاش دربیفتی. یه جوری برات سناریو چیده که انگار اگر بیای ببینیم همو، دنیا به آخر میرسه. نه جونم. این جورایام که میگه نیست. خالی میبنده که خودشو حفظ کنه. آخرش هم گند میزنه به تمام واقعیت زندگیت. دیشب به فروغ گفتم بیاد بریم آذر دوباره با هم شعر بخونیم. یعنی اون میخونه من گوش میدم. حیف که دیگه از مد افتاده. وگرنه میشد رقیب عشقی تو. من که ندیده عاشقش شدم. تو هم که شعر خوندن بلد نیستی. اگه خونده بودی میفهمیدی چی میگم. گفتم یه چایی برام بیاره با یه خوانسار، منتظر بودم تا بیاره. فروغ تا دید همون جور تکیه دادم به پشتی و فرو رفتم تو خودم، برگشت گفت چته؟ گفتم فکرش از سرم نمیره. نمیدونم هنوز باید اصرار کنم یا ول کنم برم دنبال زندگیم؟ انگاری که ناراحتش کرده باشم. رفت تو فکر. لابد تو خاطراتش دنبال کسی میگشت. یه سیگار روشن کرد و پک اول رو خیلی محکم بهش زد. داشت با چین دامنش ور میرفت، خوند:


آه... هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هرچه گفتم، دروغ بود دروغ

کی ترا گفتم آنچه دلخواهست؟

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل "آری" و "نه" به لب دارند

ضعف خود را عیان نمیسازند

رازدار و خموش و مکارند

 

آه من هم زنم، زنی که دلش

در هوای تو میزند پروبال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

رویا، همزاد رمان است.

تجربه کتاب خوانی من برمیگردد به سالهای کودکی. آنقدری که هیچ سرگرمی تازه ای نداشتم و درگیر کتاب های عجیب و غریب شدم. کتاب برایم خلاصه شده بود در پر کردن اوقات تنهایی. داستان هایی که آن دوران میخواندم بیشتر تم ایرانی داشتند و شاید اصلا همین بود که چندان نیاز به تخیل در آنها نبود. اما تقریبا از سنین دبیرستان، خیال پردازی هایم شروع شد. مثلا اگر فیلمی را میدیدم، آنقدر درگیر آن میشدم که شبها خوابش را میدیدم. از این هم فراتر رفت، و دیالوگهای شخصیتهای فیلم را هم به خاطر میسپردم. هرچند به واسطه کنکور و کتابهای زشت تستی از قبیل قلمچی و گاج و غیره، کمتر فرصت شد که با رمانها و فیلمها مانوس باشم، اما حدود سال دوم دانشگاه، دوباره حس کتابخوانی به سراغم آمد. زمانی که کتابی را میخواندم، آنقدر درگیر آن میشدم که گاهی خودم را جای یکی از شخصیت ها فرض میکردم و خیال بافی میکردم. و دامنه این خیال بافی شامل خواب هم میشد. بارها در خواب، در خیابان های مسکو قدم زدم، سیگار پیچیده ام و دود کرده ام، ودکا و آبجو خورده ام و نیمه های شب در پاریس، زنی را بوسیده ام. گاهی اوقات هم از سر تنهایی گریه کرده ام. از آن طرف گاهی در میانه ی میدان جنگ بوده ام و تشنگی امانم را میبرید... . و تجربه های بسیاری که هرچند در این مقال جای پردازش آنها نیست، اما بسیار خوب و لذت بخش بوده اند. مثلا فیلمی بود که همیشه هوس میکنم آن را بنویسم، با این مضمون، یک نانوا در پاریس، به ترکیب خاصی برای طبخ نان پی برده بود و از این رو شهرتش رو به فزونی داشت. نامزد بسیار زیبایش، زن موقر و مهربانی بود و آخر هفته ها با هم در یک کافه قرار داشتند. بعد هم نیمه های شب پاریس و بوسه های فرانسوی در زیر برج ایفل. همه چیز بر وفق مراد بود که نانوا بیمار شده و در مدت کوتاهی، نابینا میشود. دیگر نمیتواند در نانوایی کار کند، برای حفظ کارش، ترکیب نان های معروفش را به نانوای اصلی مغازه داده بود، ولی مورد بی مهری قرار گرفت. چرا که دیگر نانوا ها نتوانستند نان سابق را تولید کنند و او را متهم به دروغ کردند. نامزدش هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم به ترک او گرفت. نانوای بخت برگشته، در چشم برهم زدنی همه چیزش را از دست داده بود. دیگر نه شغلی نه زنی و نه انگیزه ای. کارش شده بود که در یک کافه آنقدر مست کند که همانجا بالا بیاورد. بدهی اش به کافه ها بالا رفته بود و دیگر هیچ کافه ای او را نمیپذیرفت. تا اینکه در یک شب که در یک کافه به حال نزار در گوشه ای افتاده بود، یکی از دوستان دبیرستانش او را میشناسد و با دیدن او، دلش به حالش میسوزد. دوستش پزشک شده و کارش ساخت داروهای گیاهی است. او را به مطب خود میبرد و داروهای مختلف را برای بهبود او و گاهی هم آزمایش استفاده میکند. تا جایی که نانوای نابینا به مرور متوجه میشود که هر کدام از مواد اولیه تهیه دارو که در مطب پزشک موجودند، عطر و بوی خاصی دارند. شبها که در مطب تنها بود، سراغ مواد اولیه میرفت و ساعت ها آنها را می بویید. به مرور احساس میکند که اگر با دستانش زمانی رایحه ی ماده ای را میگرد، ماده ی دیگری را به دست بگیرد، عطر و بوی جدیدی تولید میشود. همین سبب میشود که شب ها و روزها در حال ترکیب مواد مختلف برای ایجاد بوها قرار گیرد. شیوه های تولید دارو توسط پزشک هم برایش جالب میشود. چرا که به سبب دماها و شکلهای مختلف ترکیب مواد با یکدیگر، سبب ایجاد عطر خاصی میشود.... خلاصه در نهایت تولید کننده عطر میشود و برند خودش را تاسیس میکند.

سیگار با دود عشق، دانشگاه صنعتی شریف!

دیشب ساعت چند دقیقه مانده به هشت بود که از دانشگاه رد میشدم. دم در با نگهبان خوش و بشی کردم و خندیدیم. اما به محض ورود به دانشگاه احساس تغزل شدیدی بر من مستولی شد. هوا سرد بود و دانشگاه خلوت، مخمل صدای گرم شجریان و عطر گرمی که زده بودم، این حس معنوی را تشدید کرد. دلم سیگار خواست. ولی من که سیگاری نبودم. حتی رفیقی هم نداشتم که با او سیگار بکشم. یاد سین افتادم. آرزو کردم کاش اینجا بود تا با هم توی تاریکی چمن روبروی صنایع قدمی میزدیم و سیگاری دود میکردیم. کمی جلوتر، چند نفری سیگار میکشیدند. وسوسه شدم تا از آنها یک نخ دستی بگیرم. آرام و سر به زیر از کنارشان گذشتم بدون آنکه کسی از آنها نعره درونی مرا بشنود. آمدم پایین تا نزدیکی دانشکده کامپیوتر. لابی اش طبق معمول پر بود از یک مشت استیو جابز. واقعا پتانسیلش را داشتم که درش را با غیظ باز کنم، دوتا تیر هوایی شلیک کنم و داد بزنم: نامسلمونا، دو نخ سیگار میخوام... ولی چه فایده؟ سین که همراهم نبود. اگر بلا به دور، استیو جابز میامد روی شانه ام میزد و سیگار تعارفم میکرد، تمام حال قشنگم را بالا میاوردم. سیگار را هم برای همیشه ترک میکردم... به سین و سیگار فکر میکردم، زمزمه شجریان در گوشم ماسیده بود. رسیدم به این:

اگر مسلمانی از شریف فارغ التحصیل شود، در حالی که حتی یک شب سرد را هم در دانشگاه نبوده، تا گریه کند، سیگاری بکشد، و دست به زنجیر زلف معشوقه ای بسپارد، به حالت خسران، فارغ التحصیل شده است.