گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

در راه وادی مقدس...

برای منِ مذهبی، بیشترین افرادی که در جامعه برایم لذت بخش هستند، همان قشر مرفه یا نیمه مرفه کیف الهی اند. همان جماعت به اصطلاح پیرو "اسلام رحمانی". افرادی که فارغ از صبغه سیاسی شان، اهل شعر و گل و موسیقی و... اند و انگار دنیا را خیلی قشنگ تر از امثال من می بینند. هم اهل نماز اول وقت و جماعتند و هم سر و سری با معشوقه های مجازی و حقیقی دارند. روضه که میگیرند، شیخ اتوکشیده و مرتب و البته خوش صدایی برایشان روضه می خواند. سر جانمازشان عطرهای فرانسوی می زنند و عبای مرغوب روی دوششان می اندازند و تسبیح شاه مقصود و انگشترهای متنوع، زندگی شان را خوش رنگ و لعاب کرده. به قدری که هوس میکنی صبح جمعه باهاشان بروی زیارت و دم برگشت حلیم بزنی و سرشار از لذت شوی. اما باور این قشر آن است که با فرعون هم میتوان کنار آمد و در همان قصرش میشود نماز شب خواند و افطاری داد. و اصلا لزومی ندارد از وسط کاخ بی دغدغه فرعون، سر از آوارگی بیابان ها در بیاوریم و به زور گرسنگی از علف های بیابان آنقدر بخوریم که شکممان سبز شود. آخر سر هم شوهر یک زن شاغل بشویم و اجباری برویم کنار شعیب چوپان. حسب همین باور، این قشر در زندگی شان، خیلی از قشنگی های دنیا را هم قلم گرفتند. نه به واسطه آن که سخت به دست می آیند؛ نه! به سبب آنکه هرگز آن را ندیده اند و یا حتی برایش رویا پردازی هم نمی کنند. در زندگی این جماعت "وادی مقدس"ی نیست که بخواهی ادبش را رعایت کنی و پابرهنه و با شوق به آنجا روی. و این دردی است که نشناخته اندش! نمیدانم اگر به آنها بگوییم که "وادی مقدس" جایی بیرون از "کاخ فرعونی" است، حاضرند به خاطرش ریسک کنند یا نه؟

من اگر باشم، بعید است که چنین ریسکی کنم! "ماهی سیاه کوچولو" بودن، چندان راحت نیست...

مادر به فدای مادر(س)

درون قطار نشسته ام. هنوز تا لحظه حرکت 10 دقیقه ای مانده. صدای مسافرانی که در راهروهای آن به زحمت حرکت میکنند، می آید. سعی میکنم خودم را به محیط جدید وفق بدهم. کفش هایم درمی آورم و صندل به پا میکنم. روی صندلی قطار‌ آرام نشسته ام و از پنجره به بیرون زل زده ام. حال که میخواهم از کرمان بروم، بی حوصله مردمش را نگاه میکنم. تلفنم زنگ میخورد. صدای مادرم از آن ور خط می آید که همین چند دقیقه پیش با هم بودیم. هیچ وقت نتوانستم قانعش کنم که مرا تا راه آهن یا فرودگاه بدرقه نکند. آخر این جوری دلتنگی اش تا مدت ها با من می ماند. ترجیح میدهم که به تدریج از هم خداحافظی کنیم. همان دمِ درِ خانه. بعد هم قبل از حرکت قطار یا هواپیما یک تماس تلفنی و تمام. اما به هر حال اینبار هم مرا تا کنار قطار همراهی کرده. از پشت تلفن مرا میان پنجره های قطار دنبال میکند. پیدایم که میکند، حرف هایش پشت تلفن تمام میشود و تماسش قطع میشود. اما نگاهش هنوز به همان پنجره است. و من هم هنوز به او نگاه میکنم. در این فاصله ده دقیقه ای تا حرکت قطار، من به او و او به من خیره شده ایم. اما من نشسته ام درون قطاری که حرکت میکند و او با چادر مشکی در وسط آفتاب سوزانی ایستاده که حالا حالاها باقی است. گاه گاهی هم دستمال کاغذی مچاله شده اش را بالا می آورد و گوشه چشمش میگذارد. احساس کردم نگاهش را از من برداشته، برای همین دستم را بالا میبرم و او هم دستش را بالا می آورد و میفهمم که هنوز چشمانش فقط به من نظر دارد. سوت قطار چند باری شنیده میشود و قطار آرام ارام حرکت میکند. دیگر با دستش، نرده جلویش را محکم میفشارد و اینبار نه فقط با چشمانش، که با تمام وجودش مرا بدرقه میکند. و انگار که التماس میکند تا این ساربان کمی آهسته تر براند. و خدا میداند قلب مادر چه میکشد در این لحظات جدایی که هرگز برایش تکراری نمی شوند. و هر بار انگار از نو داغی به سینه اش می نشانند. حال که از هم جدا شده ایم، اندوه جدایی مضاف بر همه آنچه که گفتم می شود. و اینکه تو نمیتوانی از این اندوه خودت و خودش جلوگیری کنی، خودش مرثیه ی تازه ای است...

قلب مادر، انگار که فقط برای مادر ساخته شده. نه خواهر، نه برادر و نه حتی پدر. قلب همسر هم لاجرم چنین حجم محبتی را تاب نمی آورد. این را از مادران شهدای نرسیده و گمنام فهمیده ام. مثل مادر احمد متوسلیان که بعد از این همه سال که به گفته برادران احمد، نبودِ احمد دیگر برایشان روزمره شده، هنوز قلب مادرش در فراقش آرام نگرفته و هنوز که هنوز است منتظر است... هنوز که هنوز است به پیشواز قطار خالی از احمد ایستاده. و هنوز در خوابها و رویاهایش او را تنگ در آغوش میگیرد و هنوز غروب جمعه بغض همه این سالها را زار میزند...

حال با این مختصر اوصافی که نوشتم و انگاری کن که اصلا نتوانستم چیزی از محبتِ مادری بنویسم، عرض ارادت و ادای احترام میکنم خدمت ساحت مقدس حضرتش که این روز بهانه ای است که مادرم را با همه محبتی که به او دارم، فدای او کنم. که جان همه مادران عالم به فدای او باد.

#بأبی_أنت_و_أمی_یا_فاطمة_الزهراء

خلوص دل داده گی

برای اینکه "خدا خدا" کنی و جواب بشنوی، باید درد داشته باشی. این را همه ی آنهایی که مقرب شده اند، میدانند. اما اینکه کدام درد آدمی را از دنیا جدا میکند و خالصانه به درگاه الهی میبرد، معماست. برای کسی فقر و برای کسی بیماری. برای کسی هم عشق است. البته عشق به ذات خودش چندان هم بد نیست؛ حس جدیدی است که در درون آدمی طلوع میکند. اما درد قضیه در "دل کندن" است. این است که آدمی را تا سر حد مرگ رنج می دهد. روزی که آدمی از همه دل بکند، آن روزِ مرگ اوست. حال اول باید به کسی مبتلا باشی و آن را به اندازه ی همه (حتا بیشتر از خودت) دوست داشته باشی، بعد بخواهی از همه دل بکنی. به این درد در دنیا شاید بگویند افسردگی. هرچند این، بهترین دروازه برای رسیدن به اوست. آدمی در این حال از دنیا و مافیها فاصله می گیرد و نوع حیاتش را در کلبه ی احزان تعریف می کند. این هم سخت است که بخواهی با جامعه و روزمرگی هایش باشی و در عین حال از آنها فاصله بگیری. اما همین روزمرگی ها در نهایت سودای عشق و عاشقی را از سرت می اندازد. بعد از آن، اگر "خدا خدا" کردنت هایت را فقط خدا دیده باشد و پسندیده باشد، دوباره به عشق جدیدی مبتلا میشوی و... .


پ.ن: اگر عاشق شدید، بگذارید این راز فقط در سینه ی خودتان باشد.

کمی تردید!

ساعت 5 و ربع بود که از خانه راه افتادم. آخرین فردی را که دیدم و خداحافظی کردم، عین.طا. بود. سوار مترو شدم و مسیر 10 دقیقه ای تا ایستگاه دانشگاه امام علی را طی کردم. بعد از آن هم برنامه بر آن بود که بی.آر.تی ولی عصر را تا راه آهن سوار شوم. برای آن هم 20 دقیقه، و نیم ساعت هم برای پیاده روی بینش که سرجمع به یک ساعت می رسید. همه چی را بررسی کرده بودم و زمان را که انگاری بخواهم توی عمل انجام شده قرار داده باشمش، روی ساعتم تحقیرش می کردم.
بی.آر.تی ولی عصر تاخیر داشت، شاید ربع ساعت و این اولین خشتِ نهادِ ناآرامِ من شد. بعد هم اتوبوسی که به زور تویش چپانده شده بودیم، تصادف کرد. و این بود آغاز ماجرای تردید جدی در برنامه و تهدید از دست دادن قطار. بدترین کار این است که بخواهید در چنین شرایطی تصمیم کبری بگیرید و به خودتان بگویید از دفعه دیگر چنین و چنان می کنم. این تصمیم کمکی به شما در رفع نگرانی فعلی تان نمی کند.
بعد از تصادف درهای اتوبوس قفل شده بودند و سرجمع نیم ساعت در برنامه تاخیر ایجاد شد. بدبختی آن بود که دیگرانِ حاضر پرت و پلا می گفتند و تحلیل های مهندسی از تصادف می کردند که انصافا خسی بود که چشم اعصاب شکسته من. درها که باز شدند، برای هر اقدام اتوبوسی و مترویی و تاکسی وار، دیر شده بود. به ناچار به اولین موتوری که رد می شد، پیشنهاد دادم و سر ۵ هزار تومن به یک توافق برد-برد! رسیدیم. (یکی از مزایای پسر بودن در همین موتوری هاست) بنده خدا انسان مومن و درستکاری بود و حتا کلاه کاسکت به سر داشت، لکن امان از نفس اماره من، که در نهایت قانعش کرد تا از مسیر ممنوع حرکت کند...
ساعت به 6:40 رسیده بود که به پشت گیت ورودی رسیدم و خودِ مچاله شده‌ام را تحویل دادم و رفقایم را همان دم تحویل گرفتم. من به ساعت حرکت قطار (6:45) رسیدم اما قطار ما 45 دقیقه تاخیر داشت و این یعنی آرامش! اذان را داده بودند و نماز را بعد از آنکه که انگار رود نیل را رد داده باشم، خواندم...
غرض آن که قاعدتا اگر بخواهم تحلیل کنم، باید بگویم نه به نهادِ ناآراممان اتکایی هست و نه به نهاد اطمینانی مان. این هردو به چیزی بند نیستند. شاید اگر بخواهم من بعد مسیر راه آهن را بپیمایم، بیشتر برای این مسیر وقت بگذارم و حتا آنقدر که توی سالن راه آهن معطل بنشینم و یک فیلم ببینم، لکن این به معنای اطمینان بخشی به برنامه نیست. در این حالت که دیگر برنامه ای نیست...

اما بسیار سفر قطاریِ خوب و لذت بخشی بود. بهترین سفرم تا به الان!

خوشا دمی که از آن چهره، پرده برفکنم

بسم الله، الرحمن الرحیم

امروز مورخ چهارمین روز نوروز، تصمیم گرفتم که اولین پست وبلاگم را بنویسم. حالا که کلی سرم شلوغ است و باید تا چند دقیقه دیگر برای بازدید عیدانه راهی شوم، کنج خانه پدری نشسته‌ام و صدای علیرضای قربانی را بلند کرده‌ام و با کیبورد قدیمی که سنش فقط ده سال از من کمتر است، دارم این پست را تایپ می‌کنم. نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا نه. گاهی حرفی دارید و نه میتوانید آن را بزنید و نه میتوانید در دلتان نگهش دارید. جنس حرفهای من هم از همانهاست. البته عادت نوشتن را سالهاست که دارم. منتهای مراتب بیشتر روی کاغذ مینویسمشان و بعدها که میخوانمشان اصلاحشان میکنم. اما نوشتن در فضاهای عمومی، داستانش به کل متفاوت است. تنها تفاوتش هم همین بازدید عمومی است. شاید احتمال دیدن آن از جانب دیگران صفر باشد (که هست!) اما باز هم هراس خوانش ذهن شما از جانب دیگران هست. با این وجود سعی در آن دارم که خودم را برای آن آماده کنم و هراسش را به جانم بخرم و این را در کنار مابقی دغدغه های کاغذی و ارزان قرار دهم. بنابراین دیوان حافظ را مقابلم باز کردهام و تسبیحم را کنارش گذاشته ام و عمامهام پیچیدهام تا شاید با فضای جدید راحتتر کنار بیایم. اما نقل این حرف ها نیست. صحبت مسئولیت چند خط نوشته است که بارش را باید به دوش بکشید و این مسئولیت همان است که غالبا از آن گریزانیم. اینکه دلیلش چیست را نمیدانم یا شایدم نمیخواهم به آن ورود کنم، لکن منظورم دقیقا همان گریز از آن است. امثال آدمهایی مثل من که از همه فراری شدهاند و به هیچ کس آرام نگرفتهاند و از قضا به مذهب خودساخته پناه آوردهاند همین است که نمیتوانند خودشان را با خودشان جمع بزنند. همیشه بین خودشان و خودشان باید نارسانایی باشد تا مگر بار مسئولیتهاشان را سبک کنند و گاهی از دست طغیان خودشان هم که شده به آن نارسانا کناره بگیرند و شکوه کنند.

 گمانم بر آن است که نوشتن های گاه به گاه این شکلی، باز هم ناشی از همان نارساناست که اینبار توانسته بر من غلبه کند و تصمیمش را بگیرد. از شما چه پنهان همیشه هم تصمیم درستی گرفته...

#والله_یحول_بین_المرء_و_قلبه