گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

مادر به فدای مادر(س)

درون قطار نشسته ام. هنوز تا لحظه حرکت 10 دقیقه ای مانده. صدای مسافرانی که در راهروهای آن به زحمت حرکت میکنند، می آید. سعی میکنم خودم را به محیط جدید وفق بدهم. کفش هایم درمی آورم و صندل به پا میکنم. روی صندلی قطار‌ آرام نشسته ام و از پنجره به بیرون زل زده ام. حال که میخواهم از کرمان بروم، بی حوصله مردمش را نگاه میکنم. تلفنم زنگ میخورد. صدای مادرم از آن ور خط می آید که همین چند دقیقه پیش با هم بودیم. هیچ وقت نتوانستم قانعش کنم که مرا تا راه آهن یا فرودگاه بدرقه نکند. آخر این جوری دلتنگی اش تا مدت ها با من می ماند. ترجیح میدهم که به تدریج از هم خداحافظی کنیم. همان دمِ درِ خانه. بعد هم قبل از حرکت قطار یا هواپیما یک تماس تلفنی و تمام. اما به هر حال اینبار هم مرا تا کنار قطار همراهی کرده. از پشت تلفن مرا میان پنجره های قطار دنبال میکند. پیدایم که میکند، حرف هایش پشت تلفن تمام میشود و تماسش قطع میشود. اما نگاهش هنوز به همان پنجره است. و من هم هنوز به او نگاه میکنم. در این فاصله ده دقیقه ای تا حرکت قطار، من به او و او به من خیره شده ایم. اما من نشسته ام درون قطاری که حرکت میکند و او با چادر مشکی در وسط آفتاب سوزانی ایستاده که حالا حالاها باقی است. گاه گاهی هم دستمال کاغذی مچاله شده اش را بالا می آورد و گوشه چشمش میگذارد. احساس کردم نگاهش را از من برداشته، برای همین دستم را بالا میبرم و او هم دستش را بالا می آورد و میفهمم که هنوز چشمانش فقط به من نظر دارد. سوت قطار چند باری شنیده میشود و قطار آرام ارام حرکت میکند. دیگر با دستش، نرده جلویش را محکم میفشارد و اینبار نه فقط با چشمانش، که با تمام وجودش مرا بدرقه میکند. و انگار که التماس میکند تا این ساربان کمی آهسته تر براند. و خدا میداند قلب مادر چه میکشد در این لحظات جدایی که هرگز برایش تکراری نمی شوند. و هر بار انگار از نو داغی به سینه اش می نشانند. حال که از هم جدا شده ایم، اندوه جدایی مضاف بر همه آنچه که گفتم می شود. و اینکه تو نمیتوانی از این اندوه خودت و خودش جلوگیری کنی، خودش مرثیه ی تازه ای است...

قلب مادر، انگار که فقط برای مادر ساخته شده. نه خواهر، نه برادر و نه حتی پدر. قلب همسر هم لاجرم چنین حجم محبتی را تاب نمی آورد. این را از مادران شهدای نرسیده و گمنام فهمیده ام. مثل مادر احمد متوسلیان که بعد از این همه سال که به گفته برادران احمد، نبودِ احمد دیگر برایشان روزمره شده، هنوز قلب مادرش در فراقش آرام نگرفته و هنوز که هنوز است منتظر است... هنوز که هنوز است به پیشواز قطار خالی از احمد ایستاده. و هنوز در خوابها و رویاهایش او را تنگ در آغوش میگیرد و هنوز غروب جمعه بغض همه این سالها را زار میزند...

حال با این مختصر اوصافی که نوشتم و انگاری کن که اصلا نتوانستم چیزی از محبتِ مادری بنویسم، عرض ارادت و ادای احترام میکنم خدمت ساحت مقدس حضرتش که این روز بهانه ای است که مادرم را با همه محبتی که به او دارم، فدای او کنم. که جان همه مادران عالم به فدای او باد.

#بأبی_أنت_و_أمی_یا_فاطمة_الزهراء

  • آزاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی