گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

سیگار با دود عشق، دانشگاه صنعتی شریف!

دیشب ساعت چند دقیقه مانده به هشت بود که از دانشگاه رد میشدم. دم در با نگهبان خوش و بشی کردم و خندیدیم. اما به محض ورود به دانشگاه احساس تغزل شدیدی بر من مستولی شد. هوا سرد بود و دانشگاه خلوت، مخمل صدای گرم شجریان و عطر گرمی که زده بودم، این حس معنوی را تشدید کرد. دلم سیگار خواست. ولی من که سیگاری نبودم. حتی رفیقی هم نداشتم که با او سیگار بکشم. یاد سین افتادم. آرزو کردم کاش اینجا بود تا با هم توی تاریکی چمن روبروی صنایع قدمی میزدیم و سیگاری دود میکردیم. کمی جلوتر، چند نفری سیگار میکشیدند. وسوسه شدم تا از آنها یک نخ دستی بگیرم. آرام و سر به زیر از کنارشان گذشتم بدون آنکه کسی از آنها نعره درونی مرا بشنود. آمدم پایین تا نزدیکی دانشکده کامپیوتر. لابی اش طبق معمول پر بود از یک مشت استیو جابز. واقعا پتانسیلش را داشتم که درش را با غیظ باز کنم، دوتا تیر هوایی شلیک کنم و داد بزنم: نامسلمونا، دو نخ سیگار میخوام... ولی چه فایده؟ سین که همراهم نبود. اگر بلا به دور، استیو جابز میامد روی شانه ام میزد و سیگار تعارفم میکرد، تمام حال قشنگم را بالا میاوردم. سیگار را هم برای همیشه ترک میکردم... به سین و سیگار فکر میکردم، زمزمه شجریان در گوشم ماسیده بود. رسیدم به این:

اگر مسلمانی از شریف فارغ التحصیل شود، در حالی که حتی یک شب سرد را هم در دانشگاه نبوده، تا گریه کند، سیگاری بکشد، و دست به زنجیر زلف معشوقه ای بسپارد، به حالت خسران، فارغ التحصیل شده است.

  • آزاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی