گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

رویا، همزاد رمان است.

تجربه کتاب خوانی من برمیگردد به سالهای کودکی. آنقدری که هیچ سرگرمی تازه ای نداشتم و درگیر کتاب های عجیب و غریب شدم. کتاب برایم خلاصه شده بود در پر کردن اوقات تنهایی. داستان هایی که آن دوران میخواندم بیشتر تم ایرانی داشتند و شاید اصلا همین بود که چندان نیاز به تخیل در آنها نبود. اما تقریبا از سنین دبیرستان، خیال پردازی هایم شروع شد. مثلا اگر فیلمی را میدیدم، آنقدر درگیر آن میشدم که شبها خوابش را میدیدم. از این هم فراتر رفت، و دیالوگهای شخصیتهای فیلم را هم به خاطر میسپردم. هرچند به واسطه کنکور و کتابهای زشت تستی از قبیل قلمچی و گاج و غیره، کمتر فرصت شد که با رمانها و فیلمها مانوس باشم، اما حدود سال دوم دانشگاه، دوباره حس کتابخوانی به سراغم آمد. زمانی که کتابی را میخواندم، آنقدر درگیر آن میشدم که گاهی خودم را جای یکی از شخصیت ها فرض میکردم و خیال بافی میکردم. و دامنه این خیال بافی شامل خواب هم میشد. بارها در خواب، در خیابان های مسکو قدم زدم، سیگار پیچیده ام و دود کرده ام، ودکا و آبجو خورده ام و نیمه های شب در پاریس، زنی را بوسیده ام. گاهی اوقات هم از سر تنهایی گریه کرده ام. از آن طرف گاهی در میانه ی میدان جنگ بوده ام و تشنگی امانم را میبرید... . و تجربه های بسیاری که هرچند در این مقال جای پردازش آنها نیست، اما بسیار خوب و لذت بخش بوده اند. مثلا فیلمی بود که همیشه هوس میکنم آن را بنویسم، با این مضمون، یک نانوا در پاریس، به ترکیب خاصی برای طبخ نان پی برده بود و از این رو شهرتش رو به فزونی داشت. نامزد بسیار زیبایش، زن موقر و مهربانی بود و آخر هفته ها با هم در یک کافه قرار داشتند. بعد هم نیمه های شب پاریس و بوسه های فرانسوی در زیر برج ایفل. همه چیز بر وفق مراد بود که نانوا بیمار شده و در مدت کوتاهی، نابینا میشود. دیگر نمیتواند در نانوایی کار کند، برای حفظ کارش، ترکیب نان های معروفش را به نانوای اصلی مغازه داده بود، ولی مورد بی مهری قرار گرفت. چرا که دیگر نانوا ها نتوانستند نان سابق را تولید کنند و او را متهم به دروغ کردند. نامزدش هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم به ترک او گرفت. نانوای بخت برگشته، در چشم برهم زدنی همه چیزش را از دست داده بود. دیگر نه شغلی نه زنی و نه انگیزه ای. کارش شده بود که در یک کافه آنقدر مست کند که همانجا بالا بیاورد. بدهی اش به کافه ها بالا رفته بود و دیگر هیچ کافه ای او را نمیپذیرفت. تا اینکه در یک شب که در یک کافه به حال نزار در گوشه ای افتاده بود، یکی از دوستان دبیرستانش او را میشناسد و با دیدن او، دلش به حالش میسوزد. دوستش پزشک شده و کارش ساخت داروهای گیاهی است. او را به مطب خود میبرد و داروهای مختلف را برای بهبود او و گاهی هم آزمایش استفاده میکند. تا جایی که نانوای نابینا به مرور متوجه میشود که هر کدام از مواد اولیه تهیه دارو که در مطب پزشک موجودند، عطر و بوی خاصی دارند. شبها که در مطب تنها بود، سراغ مواد اولیه میرفت و ساعت ها آنها را می بویید. به مرور احساس میکند که اگر با دستانش زمانی رایحه ی ماده ای را میگرد، ماده ی دیگری را به دست بگیرد، عطر و بوی جدیدی تولید میشود. همین سبب میشود که شب ها و روزها در حال ترکیب مواد مختلف برای ایجاد بوها قرار گیرد. شیوه های تولید دارو توسط پزشک هم برایش جالب میشود. چرا که به سبب دماها و شکلهای مختلف ترکیب مواد با یکدیگر، سبب ایجاد عطر خاصی میشود.... خلاصه در نهایت تولید کننده عطر میشود و برند خودش را تاسیس میکند.

  • آزاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی