گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

کمی تردید!

ساعت 5 و ربع بود که از خانه راه افتادم. آخرین فردی را که دیدم و خداحافظی کردم، عین.طا. بود. سوار مترو شدم و مسیر 10 دقیقه ای تا ایستگاه دانشگاه امام علی را طی کردم. بعد از آن هم برنامه بر آن بود که بی.آر.تی ولی عصر را تا راه آهن سوار شوم. برای آن هم 20 دقیقه، و نیم ساعت هم برای پیاده روی بینش که سرجمع به یک ساعت می رسید. همه چی را بررسی کرده بودم و زمان را که انگاری بخواهم توی عمل انجام شده قرار داده باشمش، روی ساعتم تحقیرش می کردم.
بی.آر.تی ولی عصر تاخیر داشت، شاید ربع ساعت و این اولین خشتِ نهادِ ناآرامِ من شد. بعد هم اتوبوسی که به زور تویش چپانده شده بودیم، تصادف کرد. و این بود آغاز ماجرای تردید جدی در برنامه و تهدید از دست دادن قطار. بدترین کار این است که بخواهید در چنین شرایطی تصمیم کبری بگیرید و به خودتان بگویید از دفعه دیگر چنین و چنان می کنم. این تصمیم کمکی به شما در رفع نگرانی فعلی تان نمی کند.
بعد از تصادف درهای اتوبوس قفل شده بودند و سرجمع نیم ساعت در برنامه تاخیر ایجاد شد. بدبختی آن بود که دیگرانِ حاضر پرت و پلا می گفتند و تحلیل های مهندسی از تصادف می کردند که انصافا خسی بود که چشم اعصاب شکسته من. درها که باز شدند، برای هر اقدام اتوبوسی و مترویی و تاکسی وار، دیر شده بود. به ناچار به اولین موتوری که رد می شد، پیشنهاد دادم و سر ۵ هزار تومن به یک توافق برد-برد! رسیدیم. (یکی از مزایای پسر بودن در همین موتوری هاست) بنده خدا انسان مومن و درستکاری بود و حتا کلاه کاسکت به سر داشت، لکن امان از نفس اماره من، که در نهایت قانعش کرد تا از مسیر ممنوع حرکت کند...
ساعت به 6:40 رسیده بود که به پشت گیت ورودی رسیدم و خودِ مچاله شده‌ام را تحویل دادم و رفقایم را همان دم تحویل گرفتم. من به ساعت حرکت قطار (6:45) رسیدم اما قطار ما 45 دقیقه تاخیر داشت و این یعنی آرامش! اذان را داده بودند و نماز را بعد از آنکه که انگار رود نیل را رد داده باشم، خواندم...
غرض آن که قاعدتا اگر بخواهم تحلیل کنم، باید بگویم نه به نهادِ ناآراممان اتکایی هست و نه به نهاد اطمینانی مان. این هردو به چیزی بند نیستند. شاید اگر بخواهم من بعد مسیر راه آهن را بپیمایم، بیشتر برای این مسیر وقت بگذارم و حتا آنقدر که توی سالن راه آهن معطل بنشینم و یک فیلم ببینم، لکن این به معنای اطمینان بخشی به برنامه نیست. در این حالت که دیگر برنامه ای نیست...

اما بسیار سفر قطاریِ خوب و لذت بخشی بود. بهترین سفرم تا به الان!

خوشا دمی که از آن چهره، پرده برفکنم

بسم الله، الرحمن الرحیم

امروز مورخ چهارمین روز نوروز، تصمیم گرفتم که اولین پست وبلاگم را بنویسم. حالا که کلی سرم شلوغ است و باید تا چند دقیقه دیگر برای بازدید عیدانه راهی شوم، کنج خانه پدری نشسته‌ام و صدای علیرضای قربانی را بلند کرده‌ام و با کیبورد قدیمی که سنش فقط ده سال از من کمتر است، دارم این پست را تایپ می‌کنم. نمیدانم برای شما هم پیش آمده یا نه. گاهی حرفی دارید و نه میتوانید آن را بزنید و نه میتوانید در دلتان نگهش دارید. جنس حرفهای من هم از همانهاست. البته عادت نوشتن را سالهاست که دارم. منتهای مراتب بیشتر روی کاغذ مینویسمشان و بعدها که میخوانمشان اصلاحشان میکنم. اما نوشتن در فضاهای عمومی، داستانش به کل متفاوت است. تنها تفاوتش هم همین بازدید عمومی است. شاید احتمال دیدن آن از جانب دیگران صفر باشد (که هست!) اما باز هم هراس خوانش ذهن شما از جانب دیگران هست. با این وجود سعی در آن دارم که خودم را برای آن آماده کنم و هراسش را به جانم بخرم و این را در کنار مابقی دغدغه های کاغذی و ارزان قرار دهم. بنابراین دیوان حافظ را مقابلم باز کردهام و تسبیحم را کنارش گذاشته ام و عمامهام پیچیدهام تا شاید با فضای جدید راحتتر کنار بیایم. اما نقل این حرف ها نیست. صحبت مسئولیت چند خط نوشته است که بارش را باید به دوش بکشید و این مسئولیت همان است که غالبا از آن گریزانیم. اینکه دلیلش چیست را نمیدانم یا شایدم نمیخواهم به آن ورود کنم، لکن منظورم دقیقا همان گریز از آن است. امثال آدمهایی مثل من که از همه فراری شدهاند و به هیچ کس آرام نگرفتهاند و از قضا به مذهب خودساخته پناه آوردهاند همین است که نمیتوانند خودشان را با خودشان جمع بزنند. همیشه بین خودشان و خودشان باید نارسانایی باشد تا مگر بار مسئولیتهاشان را سبک کنند و گاهی از دست طغیان خودشان هم که شده به آن نارسانا کناره بگیرند و شکوه کنند.

 گمانم بر آن است که نوشتن های گاه به گاه این شکلی، باز هم ناشی از همان نارساناست که اینبار توانسته بر من غلبه کند و تصمیمش را بگیرد. از شما چه پنهان همیشه هم تصمیم درستی گرفته...

#والله_یحول_بین_المرء_و_قلبه