گفتند "مقام أخفیٰ" جایی است که پیدا نیست...

انسان ناراضی، خوک راضی!

"انسان ناراضی، بهتر از خوک راضی است." این را سید ممدخاتمی سالها پیش به نقل از سقراط گفته بود. معنایش که معلوم است. حتی میتوان روشنفکری توام با رندی گوینده را در پشت این جمله حس کرد. حکومت و ریاست سیدممد به هر دلیل نتوانسته بر نارضایتی های آحاد جامعه ضماد ببندد و این ناتوانی را تئوریزه میکند. حال اصلا بحث من سیاسی نیست. ورود به این مقولات هم بیشتر برای آمادگی ذهنی خودم بود. شاید وقتی که با لباس راحتی در خلوت نشسته ایم بهتر بتوان در این مورد فکر کرد. به دور از هرگونه تعارفات مرسوم و معروف، از خودمان بپرسیم: واقعا انسان ناراضی چه مزیتی بر هستی دارد؟ اصلا دارد؟ مثلا اگر به کسی حسادت میکند، و ناراضی است، مزیت و برتری پیدا میکند؟ حال بعید میدانم خوکها اصلا بدانند معنای حسادت چیست. هرچند بدیهی به نظر می آید، من نمیخواهم بدیهی انگارمش. فرضیه این است که حسادت نه تنها مزیت نیست، بلکه آدمی را از شان خود دور میکند. در کنار این، موجب نارضایتی هم میشود. خب حالا اگر که لازم میدانید، میتوانید در موردش فکر کنید و ادله ای در نفی یا اثبات آن ارائه کنید. به دیگران مربوط نیست. اصلا فرض کنید کسی در این دنیا هست که از این راه نان میخورد. شما میخواهید با این فلسفه بافی، او را از نان خوردن بیندازید؟ این که قطعا بی شرمی است.

حالا سوال دوم را مطرح میکنم: نظرتان در مورد عشق و غیرت چیست؟ هرچند به طور مطلق نمیتوان تفاوتی میان غیرت و حسادت قائل شد، اما فرض کنید که این دو از هم جدا هستند. میتوانید هم قبول نکنید. به خودتان مربوط است. انسانی عاشق شده و حال گرفتار نارضایتی است. میخواهید بگویید که عشق با مثلا حسادت فرق میکند و یا اصلا عشق هزاران شئون دارد که هرکدام را میتوان از هم تمیز داد. باشد؛ حرفتان را برای خودتان نگه دارید. اما به من که باشد، ترجیح میدهم، این کار را نکنم. روحیه بی طرفی برایم اولویت بالاتری دارد. هر دوی اینها، یعنی عشق و حسادت، میتوانند معلولی به نام نارضایتی داشته باشند. اگر هم درگیر یکی از آنها شوم، درمانش میکنم. برای آنکه عشق را نابود کنی، باید در آن به تکثر برسی. یعنی چندین عشق داشته باشی. آنقدری که عشق اول و دوم و سوم چندان تفاوتی برایت نکند. و برای نابودی حسادت، اول باید عاشق شوی و بقیه مسیر هم که مانند قبل است. تمام. یا بهتر بگویم خلاص. نارضایتی را که از خودت دور کردی، آنوقت میتوانی بشینی و فلسفه بافی کنی که سقراط حرف درستی را در موقعیت نادرستی زده. ورژن جدیدش میشود: انسان راضی، بهتر از انسان ناراضی است. خوک را هم بگذار برای خودش بچرد. به بدبختی های من و تو ربطی ندارد.

من هم ترامپ هستم!

واقعا برایم مهم نیست که ایرانی ها برای رفتن به امریکا با یک مانع جدی –به نام ترامپ- روبرو شده اند و در واقع انگار شما مهمان جایی باشی که میزبانی نداری. منطقی نیست. اصلا معنی ندارد. اما بالاخره این دنیا پر شده است از هزاران بی معنی. خودتان احتمالا با هزارانِ خودتان آشنا هستید. وضعیتی است که پیش آمده. در این وضعیت دلم نمیسوزد. اصلا چه کسی اهمیت میدهد؟ مثلا در همین مملکت خودمان. با مهاجرین چگونه رفتار میکنیم. در این مملکت "افغانی" فحش است. سهمش کارگر ساختمانی یا هر شغل دست پایینی است. اگر پدر یا مادرش افغان باشد، شناسنامه ندارد. تا همین چند وقت پیش، مدرسه برایش تعریف نشده بود. توی صف نانوایی و اتوبوس و مترو، شهروند درجه دو محسوب میشود. و هزاران ظلمی که در حق انسانها روا داشته ایم. ای بسا اگر جسارت هیتلر را داشتیم، و یا حتی قدرت ترامپ را، با آنها خیلی بیشتر از اینها رفتار میکردیم. پس خب بدیهی است برای انسانی شبیه به وضعیت آنها (ایرانی های ساکن امریکا) حس نوع دوستی نداشته باشم. اصلا برایم مهم نیست. برایم مهم نیست که چقدر تلاش کرده ای تا اپلای کنی. برایم مهم نیست رویاها و بلند پروازی هایت. برایم مهم نیست بعد از کلی جان کندن، به نقطه رویای آمریکایی رسیده ای و حالا باید همه را رها کنی و برگردی. برگردی و از صفر شروع کنی. حتی برایم مهم نیست تمام خاطرات رمانتیک تو و همسر و خانواده آمریکایی ات. اما برایم مهم است زمانی که داری در مورد خودت و منافع خودت صحبت میکنی، تصور نکنی ترامپ از تو بی منطق تر و خشن تر است. برایم مهم است حالا که به شومی عاقبت این تف سربالا مبتلا شده ای، کس دیگری را متهم نکنی. هرچند انتخاب خودت است. میتوانی باز هم با افغان ها رفتار سابقت را داشته باشی، در کنارش هم از سیاست خارجی ترامپ انتقاد کنی و به نژادپرستی اش ایراد بگیری.

پ.ن. قرابت افغانی ها به ما از حیث زبانی و فرهنگی و مذهبی، بسیار بیشتر است از قرابت ما به امریکایی ها. این را هم حتما در تئوری های فوق نژادپرستی تان لحاظ کنید.

انقلاب، رانت را برنمیدارد، رانت‌خوار را عوض میکند

این روزها، همان روزهای انقلاب است. روزهای پر التهابی که انگار هرگز تمام نمیشوند. نمیخواهم به اطناب کشیده شود. همان بهتر یک راست برویم سر اصل مطلب. به ما گفته اند: شاه آدم بدی بود. عرق میخورد، عیاش بود، هیچ اجازه ای از خودش نداشت. بیا فرض کنیم همه اینها درست. اصلا که اهمیت میدهد؟ میدانی برای من چه اهمیت دارد؟ اینکه هنوز که هنوز است دانشگاه شریف از تجهیزات زمان شاه ملعون بهره میبرد. میدانی برای من چه اهمیت دارد؟ اینکه دانشجوی شریف خودکشی میکند. سر از اعتیاد و کارتن خوابی درمی آورد. در نهایت به حکم عقل، بهترین راه برایش فرار از مملکت است. تا کمی زندگی کند. کمی روی آرامش ببیند. تا در نظم مملکت شیطان، خودش را پیدا کند. ولی خب در عین حال، محرم که میشود، دانشگاه سیاه پوش میشود. صدای اذان هر روز بلند است. بساط اعتکاف و مناجات نیمه شب برپاست. لطفا بنده را قضاوت نکنید. بنده هم مثل خیلی های دیگر، سر همین سفره های محرم و اعتکاف و مناجات، قد کشیده ایم و اساسا با این مقولات نه تنها منافاتی نداریم، بل که موافق سرسختش هم هستیم. مساله این است، بعید میدانم زمان شاه ملعون هم چنین مقولاتی به کل قدغن بوده باشند. هرچند شیخ مسجد میفرمود، قدیم آخوند به این دانشگاه راه نداشت. خب نداشته باشد، مثلا الان چه گلی به سر دانشگاه و دانشجو میزند؟ نهایتش میخواهد چند سوال از غسل جنابت و امثالهم را جواب دهد. که این هم خرجش یک کانال تلگرامی است. بحمدالله آخوندها که این روزها از هر کدام از مشربه های تلگرام و توییتر و غیره، لبی تر کرده اند. به برکت انقلاب اسلامی هم 20 واحد عمومی در حلقمان فرو کرده اند و بعدش هم میشوند مدرس حوزه و دانشگاه. حالا اگر سر این کلاسها، حرف حساب میزدند، "باز راه به جایی داشت." اما بعید میدانم بگویند که تمام دعوای شاه و انقلاب و خمینی و غیره، سر منابع مالی است. بعد از گذشت 38 سال، رییس بانک مرکزی به طور مداوم راهی قم میشود و با علما بیعت میکند. خب همه هم میدانیم که علما اساسا بانکداری بلد نیستند، ته تهش هم از صدقه سر همان 20 واحد عمومی فهمیده ایم که بانکداری در مملکت امام زمانی ما، بسیار پلیدتر و ربوی تر است از بانکداری مملکت شیطان. ولی خب، میبینیم علما و رییس بانک نشسته اند، نقل گل و بلبل تعریف میکنند. آخر سر هم "اقتصاد مفاومتی" درست میکنند که انگاری جادوی انقلاب باشد. "اقتصاد مقاومتی" ایده قشنگی است، اما این هم همان حکایت انقلاب است. هر دوشان نیت های پاکی دارند. اما به قول رایج در مملکت ژوزه ساراماگو، راه جهنم با نیت های پاک هموار میشود. هم انقلاب و هم اقتصاد مقاومتی، رانندگان ناشی دارند.حرکت میکنند، اما نه آن حرکتی که انتظارش را داشتیم و داریم. حتما شنیده اید که میگویند انقلاب نباید دست نااهلان بیفتد. باید پرسید این نااهلان همانهایی نیستند که یقه دیپلمات میبندند و در عین حال کار خودشان را بلد نیستند؟ آقاجان به والله نمیخواهیم سیاه نمایی کنیم و امیدتان را کور، اما همه آن ممالک شیطانی هم به این عمل میکنند که قانون و شفافیت لازمه حیات اجتماعی است. این دو مقوله در انقلاب ما نیست. در شیوه حکومتداری ما هم نیست. مثلا آقایان قم اگر وجوهات جمع میکنند و اسمش را هم پول امام زمان میگذارند، چرا به ملت این مملکت امام زمان، در مورد دخل و خرجشان گزارش نمیدهند. یا آن شیخی که بساط مذاکرات و برجام را علم کرده، چرا شفاف سازی نمیکند؟ چرا هر روز یک سند جدید رو میشود و با تاسف تمام گاها ناقض قبلی هاست؟ حرف من از اساس سیاسی نیست، حرف از حاکمیت علم است. بعد از انقلاب، بنا به فتوای علم، ذات "رانت" عوض نشده، بلکه رانت خوار تغییر کرده. کاری هم به انقلاب و حرفهای سیاسی این روزها ندارم. اصلا باشد برای خودم. راستش نه دیگر آنقدر جوانم که حوصله داشته باشم با کسی بحث کنم و نه آنقدر پیر که توقع داشته باشم همه مثل من فکر کنند.

دوستت دارم ای امید محال

پدر بیامرز، صدامو میشنوی؟ دارم با تو صحبت میکنم. عین بچه ها رفتار میکنی. من که مامانت نیستم. دستتو ول کنم ولی تو دلم بخوام که برگردی. من اگه برم، دیگه به گرد پامم نمیرسی. فروغ میگه که همه زنها این طورین. دیوونن. نمیفهمن اگه بذارن بره، باس بشینن غصه بخورن تا پیشونیشون چروک بیفته. یعنی همقد تمام روزگار دلبری‌ت. اصلا بذار بشه، چه اهمیتی داره؟ اونوقت میخوای به کی بگی؟ واسه کی ناز کنی؟ حالا یکی مث من هست که وقتی ژولیده پولیده میاد، سیگارشو میکشه، مسواک میزنه، یه چایی میخوره، میشینه تا زلفتو باز کنی، صبر میکنه تا نگاش کنی حتی ازت میخواد که دلبرانه بنگری... خب حالا اینا که خیاله. فعلا تویی و آینده مزخرف و مبهمت. همین ابهام، ضعیفت میکنه. تو نمیتونی باهاش کنار بیای. غرورتو میگم. اون خیلی قوی تر از اونیه که بخوای باهاش دربیفتی. یه جوری برات سناریو چیده که انگار اگر بیای ببینیم همو، دنیا به آخر میرسه. نه جونم. این جورایام که میگه نیست. خالی میبنده که خودشو حفظ کنه. آخرش هم گند میزنه به تمام واقعیت زندگیت. دیشب به فروغ گفتم بیاد بریم آذر دوباره با هم شعر بخونیم. یعنی اون میخونه من گوش میدم. حیف که دیگه از مد افتاده. وگرنه میشد رقیب عشقی تو. من که ندیده عاشقش شدم. تو هم که شعر خوندن بلد نیستی. اگه خونده بودی میفهمیدی چی میگم. گفتم یه چایی برام بیاره با یه خوانسار، منتظر بودم تا بیاره. فروغ تا دید همون جور تکیه دادم به پشتی و فرو رفتم تو خودم، برگشت گفت چته؟ گفتم فکرش از سرم نمیره. نمیدونم هنوز باید اصرار کنم یا ول کنم برم دنبال زندگیم؟ انگاری که ناراحتش کرده باشم. رفت تو فکر. لابد تو خاطراتش دنبال کسی میگشت. یه سیگار روشن کرد و پک اول رو خیلی محکم بهش زد. داشت با چین دامنش ور میرفت، خوند:


آه... هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هرچه گفتم، دروغ بود دروغ

کی ترا گفتم آنچه دلخواهست؟

 

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل "آری" و "نه" به لب دارند

ضعف خود را عیان نمیسازند

رازدار و خموش و مکارند

 

آه من هم زنم، زنی که دلش

در هوای تو میزند پروبال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

رویا، همزاد رمان است.

تجربه کتاب خوانی من برمیگردد به سالهای کودکی. آنقدری که هیچ سرگرمی تازه ای نداشتم و درگیر کتاب های عجیب و غریب شدم. کتاب برایم خلاصه شده بود در پر کردن اوقات تنهایی. داستان هایی که آن دوران میخواندم بیشتر تم ایرانی داشتند و شاید اصلا همین بود که چندان نیاز به تخیل در آنها نبود. اما تقریبا از سنین دبیرستان، خیال پردازی هایم شروع شد. مثلا اگر فیلمی را میدیدم، آنقدر درگیر آن میشدم که شبها خوابش را میدیدم. از این هم فراتر رفت، و دیالوگهای شخصیتهای فیلم را هم به خاطر میسپردم. هرچند به واسطه کنکور و کتابهای زشت تستی از قبیل قلمچی و گاج و غیره، کمتر فرصت شد که با رمانها و فیلمها مانوس باشم، اما حدود سال دوم دانشگاه، دوباره حس کتابخوانی به سراغم آمد. زمانی که کتابی را میخواندم، آنقدر درگیر آن میشدم که گاهی خودم را جای یکی از شخصیت ها فرض میکردم و خیال بافی میکردم. و دامنه این خیال بافی شامل خواب هم میشد. بارها در خواب، در خیابان های مسکو قدم زدم، سیگار پیچیده ام و دود کرده ام، ودکا و آبجو خورده ام و نیمه های شب در پاریس، زنی را بوسیده ام. گاهی اوقات هم از سر تنهایی گریه کرده ام. از آن طرف گاهی در میانه ی میدان جنگ بوده ام و تشنگی امانم را میبرید... . و تجربه های بسیاری که هرچند در این مقال جای پردازش آنها نیست، اما بسیار خوب و لذت بخش بوده اند. مثلا فیلمی بود که همیشه هوس میکنم آن را بنویسم، با این مضمون، یک نانوا در پاریس، به ترکیب خاصی برای طبخ نان پی برده بود و از این رو شهرتش رو به فزونی داشت. نامزد بسیار زیبایش، زن موقر و مهربانی بود و آخر هفته ها با هم در یک کافه قرار داشتند. بعد هم نیمه های شب پاریس و بوسه های فرانسوی در زیر برج ایفل. همه چیز بر وفق مراد بود که نانوا بیمار شده و در مدت کوتاهی، نابینا میشود. دیگر نمیتواند در نانوایی کار کند، برای حفظ کارش، ترکیب نان های معروفش را به نانوای اصلی مغازه داده بود، ولی مورد بی مهری قرار گرفت. چرا که دیگر نانوا ها نتوانستند نان سابق را تولید کنند و او را متهم به دروغ کردند. نامزدش هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم به ترک او گرفت. نانوای بخت برگشته، در چشم برهم زدنی همه چیزش را از دست داده بود. دیگر نه شغلی نه زنی و نه انگیزه ای. کارش شده بود که در یک کافه آنقدر مست کند که همانجا بالا بیاورد. بدهی اش به کافه ها بالا رفته بود و دیگر هیچ کافه ای او را نمیپذیرفت. تا اینکه در یک شب که در یک کافه به حال نزار در گوشه ای افتاده بود، یکی از دوستان دبیرستانش او را میشناسد و با دیدن او، دلش به حالش میسوزد. دوستش پزشک شده و کارش ساخت داروهای گیاهی است. او را به مطب خود میبرد و داروهای مختلف را برای بهبود او و گاهی هم آزمایش استفاده میکند. تا جایی که نانوای نابینا به مرور متوجه میشود که هر کدام از مواد اولیه تهیه دارو که در مطب پزشک موجودند، عطر و بوی خاصی دارند. شبها که در مطب تنها بود، سراغ مواد اولیه میرفت و ساعت ها آنها را می بویید. به مرور احساس میکند که اگر با دستانش زمانی رایحه ی ماده ای را میگرد، ماده ی دیگری را به دست بگیرد، عطر و بوی جدیدی تولید میشود. همین سبب میشود که شب ها و روزها در حال ترکیب مواد مختلف برای ایجاد بوها قرار گیرد. شیوه های تولید دارو توسط پزشک هم برایش جالب میشود. چرا که به سبب دماها و شکلهای مختلف ترکیب مواد با یکدیگر، سبب ایجاد عطر خاصی میشود.... خلاصه در نهایت تولید کننده عطر میشود و برند خودش را تاسیس میکند.

سیگار با دود عشق، دانشگاه صنعتی شریف!

دیشب ساعت چند دقیقه مانده به هشت بود که از دانشگاه رد میشدم. دم در با نگهبان خوش و بشی کردم و خندیدیم. اما به محض ورود به دانشگاه احساس تغزل شدیدی بر من مستولی شد. هوا سرد بود و دانشگاه خلوت، مخمل صدای گرم شجریان و عطر گرمی که زده بودم، این حس معنوی را تشدید کرد. دلم سیگار خواست. ولی من که سیگاری نبودم. حتی رفیقی هم نداشتم که با او سیگار بکشم. یاد سین افتادم. آرزو کردم کاش اینجا بود تا با هم توی تاریکی چمن روبروی صنایع قدمی میزدیم و سیگاری دود میکردیم. کمی جلوتر، چند نفری سیگار میکشیدند. وسوسه شدم تا از آنها یک نخ دستی بگیرم. آرام و سر به زیر از کنارشان گذشتم بدون آنکه کسی از آنها نعره درونی مرا بشنود. آمدم پایین تا نزدیکی دانشکده کامپیوتر. لابی اش طبق معمول پر بود از یک مشت استیو جابز. واقعا پتانسیلش را داشتم که درش را با غیظ باز کنم، دوتا تیر هوایی شلیک کنم و داد بزنم: نامسلمونا، دو نخ سیگار میخوام... ولی چه فایده؟ سین که همراهم نبود. اگر بلا به دور، استیو جابز میامد روی شانه ام میزد و سیگار تعارفم میکرد، تمام حال قشنگم را بالا میاوردم. سیگار را هم برای همیشه ترک میکردم... به سین و سیگار فکر میکردم، زمزمه شجریان در گوشم ماسیده بود. رسیدم به این:

اگر مسلمانی از شریف فارغ التحصیل شود، در حالی که حتی یک شب سرد را هم در دانشگاه نبوده، تا گریه کند، سیگاری بکشد، و دست به زنجیر زلف معشوقه ای بسپارد، به حالت خسران، فارغ التحصیل شده است.

پنج روزِ آخرِ شعبان

اسمش را گذاشته اند "اهمال کاری". یعنی که کاری را که باید امروز یا الان انجام دهی، به بعد موکولش کنی. حالا من نمیدانم این قضیه شامل حال و روز بی حوصله ی امروزم هم می‌شود یا نه. راستش را بخواهید، هر وقت که باید کار مهمی را انجام دهم و از قضا وقت کمی هم دارم، این مشکل به سراغم می آید. این است که هر وقت هوس میکنم که سری به اینجا بزنم، از بخت بد، کار مهمی هم دارم که باید انجام دهم.

اسمش را که در همان اول کار گفتم؛ لکن از اسمش خوشم نمی‌آید. یعنی همین اهمال کاری را چندان نمی‌پسندم. چون دلیل این وعده دادن فردا به امور یومیه را از روی علتی انجام می‌دهم که واقعا تنبلی نیست. چیزی از جنس "درگیری" است. اینکه ذهنت را آنقدر به اینور و آنور برده‌ای که دیگر رمق رفتن را ازش گرفته‌ای. دیگر هرچه که بگویی پا شو! کلی کار داریم! انگار نه انگار. از تو میخواهد بروی کمی تخمه بخری و یک فیلم سینمایی ببینی. میخواهد توی اینستاگرام وقت بگذراند. اصلا میخواهد بگیرد بخوابد. چه می‌دانم. فقط می‌دانم که مرا برای کارهایم همراهی نمی‌کند. بهترین راهش هم همین است که بشینی و کاری نکنی. یا تمام دغدغه هایت را بیاوری روی کاغذ و برای تک تکشان فرصتی فراهم کنی. و از همه مهمتر به نظرم این است که بی خیال بخشی از دغدغه های ذهنی ات شوی. بگذار کمی ذهنت کنج خلوتش آرام بگیرد.

حالا این حکایت را که گفتم، برای همه پیش آمده. همه روزی ذهنشان آنقدر درگیر است که فرصت نمی‌کنند بفهمند امروز هوا گرم است. یا عطر آن رهگذر ناشناس خیابان چقدر خوب است! یا ماه شعبان هم رو به پایان است؛ یا... . زندگی را درگیری‌هایش نمی‌سازند. از قضا درگیری ها بیشتر فضای زندگی را خراب می‌کنند. نمیخواهم بگویم زندگی خوب هم یک زندگی آرمانی فارغ از هرگونه درگیری است. نه ابدا که همین آرزوی مزخرف، زندگی را تباه میکند. اما چیزی که میخواهم بگویم این است گاهی اوقات نیاز است که از قصد اهمال کاری کنیم. دغدغه‌ها و درگیری‌هامان را به تعویق بیندازیم. برای ذهنمان هم که شده، به یک مهمانی سکوت برویم و در آن بگذاریم ذهنمان هرقدر که میخواهد استراحت کند. هر کاری که داریم و هر قدر وقت کم است، فکر کردن در خلوت به آینده بهتر می ارزد. به این فکر کنیم چه از ما گذشته و چه در پیش داریم.

امروز در این مهمانی سکوت به این نتیجه رسیدم که آنچه که از ما گذشته، 25 روز است و آنچه که باقیست 5 روز!

اللهم ان لم تکن غفرت لنا فی ما مضی من شعبان، فاغفر لنا فی ما بقی منه!

در راه وادی مقدس...

برای منِ مذهبی، بیشترین افرادی که در جامعه برایم لذت بخش هستند، همان قشر مرفه یا نیمه مرفه کیف الهی اند. همان جماعت به اصطلاح پیرو "اسلام رحمانی". افرادی که فارغ از صبغه سیاسی شان، اهل شعر و گل و موسیقی و... اند و انگار دنیا را خیلی قشنگ تر از امثال من می بینند. هم اهل نماز اول وقت و جماعتند و هم سر و سری با معشوقه های مجازی و حقیقی دارند. روضه که میگیرند، شیخ اتوکشیده و مرتب و البته خوش صدایی برایشان روضه می خواند. سر جانمازشان عطرهای فرانسوی می زنند و عبای مرغوب روی دوششان می اندازند و تسبیح شاه مقصود و انگشترهای متنوع، زندگی شان را خوش رنگ و لعاب کرده. به قدری که هوس میکنی صبح جمعه باهاشان بروی زیارت و دم برگشت حلیم بزنی و سرشار از لذت شوی. اما باور این قشر آن است که با فرعون هم میتوان کنار آمد و در همان قصرش میشود نماز شب خواند و افطاری داد. و اصلا لزومی ندارد از وسط کاخ بی دغدغه فرعون، سر از آوارگی بیابان ها در بیاوریم و به زور گرسنگی از علف های بیابان آنقدر بخوریم که شکممان سبز شود. آخر سر هم شوهر یک زن شاغل بشویم و اجباری برویم کنار شعیب چوپان. حسب همین باور، این قشر در زندگی شان، خیلی از قشنگی های دنیا را هم قلم گرفتند. نه به واسطه آن که سخت به دست می آیند؛ نه! به سبب آنکه هرگز آن را ندیده اند و یا حتی برایش رویا پردازی هم نمی کنند. در زندگی این جماعت "وادی مقدس"ی نیست که بخواهی ادبش را رعایت کنی و پابرهنه و با شوق به آنجا روی. و این دردی است که نشناخته اندش! نمیدانم اگر به آنها بگوییم که "وادی مقدس" جایی بیرون از "کاخ فرعونی" است، حاضرند به خاطرش ریسک کنند یا نه؟

من اگر باشم، بعید است که چنین ریسکی کنم! "ماهی سیاه کوچولو" بودن، چندان راحت نیست...

مادر به فدای مادر(س)

درون قطار نشسته ام. هنوز تا لحظه حرکت 10 دقیقه ای مانده. صدای مسافرانی که در راهروهای آن به زحمت حرکت میکنند، می آید. سعی میکنم خودم را به محیط جدید وفق بدهم. کفش هایم درمی آورم و صندل به پا میکنم. روی صندلی قطار‌ آرام نشسته ام و از پنجره به بیرون زل زده ام. حال که میخواهم از کرمان بروم، بی حوصله مردمش را نگاه میکنم. تلفنم زنگ میخورد. صدای مادرم از آن ور خط می آید که همین چند دقیقه پیش با هم بودیم. هیچ وقت نتوانستم قانعش کنم که مرا تا راه آهن یا فرودگاه بدرقه نکند. آخر این جوری دلتنگی اش تا مدت ها با من می ماند. ترجیح میدهم که به تدریج از هم خداحافظی کنیم. همان دمِ درِ خانه. بعد هم قبل از حرکت قطار یا هواپیما یک تماس تلفنی و تمام. اما به هر حال اینبار هم مرا تا کنار قطار همراهی کرده. از پشت تلفن مرا میان پنجره های قطار دنبال میکند. پیدایم که میکند، حرف هایش پشت تلفن تمام میشود و تماسش قطع میشود. اما نگاهش هنوز به همان پنجره است. و من هم هنوز به او نگاه میکنم. در این فاصله ده دقیقه ای تا حرکت قطار، من به او و او به من خیره شده ایم. اما من نشسته ام درون قطاری که حرکت میکند و او با چادر مشکی در وسط آفتاب سوزانی ایستاده که حالا حالاها باقی است. گاه گاهی هم دستمال کاغذی مچاله شده اش را بالا می آورد و گوشه چشمش میگذارد. احساس کردم نگاهش را از من برداشته، برای همین دستم را بالا میبرم و او هم دستش را بالا می آورد و میفهمم که هنوز چشمانش فقط به من نظر دارد. سوت قطار چند باری شنیده میشود و قطار آرام ارام حرکت میکند. دیگر با دستش، نرده جلویش را محکم میفشارد و اینبار نه فقط با چشمانش، که با تمام وجودش مرا بدرقه میکند. و انگار که التماس میکند تا این ساربان کمی آهسته تر براند. و خدا میداند قلب مادر چه میکشد در این لحظات جدایی که هرگز برایش تکراری نمی شوند. و هر بار انگار از نو داغی به سینه اش می نشانند. حال که از هم جدا شده ایم، اندوه جدایی مضاف بر همه آنچه که گفتم می شود. و اینکه تو نمیتوانی از این اندوه خودت و خودش جلوگیری کنی، خودش مرثیه ی تازه ای است...

قلب مادر، انگار که فقط برای مادر ساخته شده. نه خواهر، نه برادر و نه حتی پدر. قلب همسر هم لاجرم چنین حجم محبتی را تاب نمی آورد. این را از مادران شهدای نرسیده و گمنام فهمیده ام. مثل مادر احمد متوسلیان که بعد از این همه سال که به گفته برادران احمد، نبودِ احمد دیگر برایشان روزمره شده، هنوز قلب مادرش در فراقش آرام نگرفته و هنوز که هنوز است منتظر است... هنوز که هنوز است به پیشواز قطار خالی از احمد ایستاده. و هنوز در خوابها و رویاهایش او را تنگ در آغوش میگیرد و هنوز غروب جمعه بغض همه این سالها را زار میزند...

حال با این مختصر اوصافی که نوشتم و انگاری کن که اصلا نتوانستم چیزی از محبتِ مادری بنویسم، عرض ارادت و ادای احترام میکنم خدمت ساحت مقدس حضرتش که این روز بهانه ای است که مادرم را با همه محبتی که به او دارم، فدای او کنم. که جان همه مادران عالم به فدای او باد.

#بأبی_أنت_و_أمی_یا_فاطمة_الزهراء

خلوص دل داده گی

برای اینکه "خدا خدا" کنی و جواب بشنوی، باید درد داشته باشی. این را همه ی آنهایی که مقرب شده اند، میدانند. اما اینکه کدام درد آدمی را از دنیا جدا میکند و خالصانه به درگاه الهی میبرد، معماست. برای کسی فقر و برای کسی بیماری. برای کسی هم عشق است. البته عشق به ذات خودش چندان هم بد نیست؛ حس جدیدی است که در درون آدمی طلوع میکند. اما درد قضیه در "دل کندن" است. این است که آدمی را تا سر حد مرگ رنج می دهد. روزی که آدمی از همه دل بکند، آن روزِ مرگ اوست. حال اول باید به کسی مبتلا باشی و آن را به اندازه ی همه (حتا بیشتر از خودت) دوست داشته باشی، بعد بخواهی از همه دل بکنی. به این درد در دنیا شاید بگویند افسردگی. هرچند این، بهترین دروازه برای رسیدن به اوست. آدمی در این حال از دنیا و مافیها فاصله می گیرد و نوع حیاتش را در کلبه ی احزان تعریف می کند. این هم سخت است که بخواهی با جامعه و روزمرگی هایش باشی و در عین حال از آنها فاصله بگیری. اما همین روزمرگی ها در نهایت سودای عشق و عاشقی را از سرت می اندازد. بعد از آن، اگر "خدا خدا" کردنت هایت را فقط خدا دیده باشد و پسندیده باشد، دوباره به عشق جدیدی مبتلا میشوی و... .


پ.ن: اگر عاشق شدید، بگذارید این راز فقط در سینه ی خودتان باشد.